۲۴ آبان ۱۴۰۴ - ۱۷:۱۷
کد خبر: ۷۹۷۶۶۲

 رصد اربعین با الگوی رصد گشاد پرزیدنتی

 رصد اربعین با الگوی رصد گشاد پرزیدنتی
در آستانه اربعین حسینی کاروان کوچک ما پس از گذر از شور و حال موکب‌ها و تلاش برای رسیدن به کربلا با همراهی خانواده و دوستان در فضای گرم و صمیمی مهمان برادران فلسطینی می‌شود تا در سایه محبت اباعبدالله(ع) شبی پرخاطره و معنوی را تجربه کند.

به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، در موکب «رمزالوحدة» نشسته‌ایم که ساعت از دوازده می‌گذرد و وارد 5 شنبه‌ای می‌شویم که جمعه‌اش اربعین است... بچه‌ها در عالم خودشان، هوای محبت اباعبدالله را تنفس می‌کنند و قد می‌کشند... محمدآرمان، فارغ از قیل‌وقال دنیا با مداحی‌ها سر تکان می‌دهد و شورانگیز سینه می‌زند، انگارنه‌انگار پاسی از شب گذشته است... 

فهرست مواکبی که برنامه‌ریزی کرده‌ام برای بازدید، مفصل است و هنوز ادامه دارد، اما بیش از این زمان و توان کاروان کوچک‌مان اجازه نمی‌دهد... این قافله از زن و بچه، تا این‌جا هم خیلی همراهی کرده‌اند و چیزی نگفته‌اند...

همین‌جا که بچه‌ها امکان استراحت و نشستن بر صندلی‌ها را دارند و مشغول تماشای ویدئوهای مداحی هستند، آن هم از این ترانمای باکیفیت! بهترین جاست که ماشین بگیریم و دیگر راهی کربلا شویم...

می‌رویم کنار جاده و منتظر ماشین می‌شویم... اما هرچه بیش‌تر می‌ایستیم، کم‌تر ماشینی توقف می‌کند... ماشین‌ها به سرعت عبور می‌کنند... دنبال هر ماشینی که سرعت کم می‌کند، می‌دویم، گاه نرسیده، سرعت می‌گیرد و می‌رود، گاه می‌ایستد، اما قبول نمی‌کند... شاید یک‌ساعتی طول می‌کشد تا بالاخره قافله هشت‌نفره‌مان، در یک سواری مچاله می‌شویم و راهی کربلا... محمدآرمان، سرش را از سقف ماشین(سان‌روف) بیرون کرده، ذوق می‌کند و هوار می‌کشد...

برای معادل فارسی «سان‌روف»، قبل‌تر در مباحثه با روح‌الله به «بام‌شید» رسیده بودیم، ترکیب «بام» و «خورشید»، البته «شیدبام» و «خوربام» هم بود که رأی نیاورده بود، در دموکراسی دونفره‌مان!

امیدوارم این تلاش به دیده «نوکرِ شیرِ خدا، آهنگرِ دادگر» رییس فرهنگستان زبان و ادب فارسی، بیاید!

در راه «بیمارستان سیار برکت» را می‌بینیم که مشغول خدمت‌رسانی به زائران است، این بخش را با همان الگوی رصد گشاد پرزیدنتی، از داخل ماشین رصد می‌کنیم، آن هم از نوع مچاله‌اش، ظاهرش که بد نیست، اما اصل حضور صفی امثال «برکت» و «کرامت» و «علوی» و «شهرداری» و سایر اقوام‌شان را آن هم با نام و نشان و عنوان نمی‌دانم، نه این‌که ندانم، اما بهتر است که ندانم... یعنی می‌ترسم دوباره بروم بالای درختی که قول داده بودم نروم!

عدد عمودها بالا و بالاتر می‌رود، داریم به کربلا وارد می‌شویم... گرچه باور نمی‌کنم اما... منم و کربلا، خدا را شکر... باز هم اربعینی دیگر و باز هم کربلایی دیگر...

خدا راننده را خیر دهد، مقصد را در نقشه نشانش داده بودم و او هم تا نزدیک‌ترین مکان ممکن می‌بردمان... اما از همان‌جا هم نیم‌ساعتی را باید پیاده برویم تا برسیم به محل اسکان... هرچه به حرم نزدیک‌تر می‌شویم، محدودیت‌های رفت‌وآمد وسایل نقلیه، بیش‌تر می‌شود...

باعث شرمندگی است که دست ما از یک مقر و محل اسکان مناسب در کربلا و نجف خالی باشد و در کربلا هم بخواهیم مهمان برادران فلسطینی شویم!

علی_سالم بیدار است و منتظر... نزدیک که می‌شویم زنگ می‌زنم، موقعیت‌مکانی کوچه پشتی را نشان داده، علی آمده در کوچه و تلفنی راه‌نمایی می‌کند... در آغوشش می‌کشم، وارد حیاط می‌شویم، خانم‌ها از در روبه‌رو وارد بخش اندرونی می‌شوند و ما هم از درب مجاور وارد فضای مضیف می‌شویم... تمام سطح اتاق با تشک‌های ابری، پوشیده شده، تشک‌ها را تنگاتنگ چیده‌اند، سه تشک را هم برای ما خالی نگه داشته‌اند، احمد و عبدالله را در همان تاریکی اتاق می‌بینم... دقایقی را با علی به گفت‌وگو می‌نشینیم که اذان صبح می‌زند، علی در همان حیاط چند سجاده پهن می‌کند و نماز را می‌خوانیم... باقی ساکنان اتاق هم کم‌کم بلند می‌شوند و نمازشان را می‌خوانند...

تیم سه‌نفره امید و رضا و محمدتقی هم که پیش از ما در این‌جا مستقر شده‌اند، از زیارت برمی‌گردند...

انگار سال‌هاست نخوابیده‌ایم، دقایقی بعد از نماز، از فرط خستگی بی‌هوش می‌شویم...

رحیم آبفروش

ارسال نظرات